بازگشت به آرشیو

نقدی بر مجموعه داستان «اگر جنگی هم نباشد»

1 نوامبر 2016، ساعت 14:19

متفرقه

صحبت کردن درباره‌ی مجموعه داستان‌های کوتاه دشوار است، از این جهت که عمدتا وقتی کسی می‌خواهد چیزی درباره‌ی مجموعه داستانی بگوید، لحنش لحن مرور کردن به خود می‌گیرد؛ چرا که پیدا کردن نقطه‌ یا نقاطی برای این‌ که داستان‌ها به هم ربط داده شوند، کاری دشوار و البته خطرناک است و اگر بتوانیم در یک مجموعه‌ داستان کوتاه این نقطه را پیدا کنیم، آن نقطه یا نقاط را باید راهی برای ورود به جهانی تازه قلمداد کنیم. البته من شخصا از به زبان آوردن عبارت «جهان نویسنده» ابا دارم، چون معتقدم متن لزوما جهان نویسنده نیست. از منظری که خواننده یا منتقد متنی را می‌خواند، دست‌کم دیگر با جهان نویسنده کاری ندارد؛ این جهان جهان متن است که به خواننده داده شده و خواننده آن را می‌خواند. طبیعتا چیزی هم که من به آن اشاره می‌کنم، روایتی شخصی است و از گفتن این جمله ابا دارم که بگویم مثلا فلان متن برای خواننده ملال‌آور است. کدام خواننده؟ هر خواننده‌ای یا فقط من؟

این‌ها پرسش‌های مهمی است که وقتی یک اثر یا متن ادبی را می‌خوانیم، باید پیش‌تر به آن‌ها پاسخ دهیم؛ یعنی نظریه و پیش‌فرض‌های ما باید مشخص باشند، مثلا گفتن این که متنی بازتاب‌دهنده‌ی واقعیت است یا واقعیت را بازنمایی می‌کند، به خودی خود چالش‌برانگیز است. واقعیت چیست؟ کدام واقعیت؟ بخش مهمی از تاریخ فلسفه‌ی معاصر و همچنین بخش مهمی از فلسفه‌ی هنر و نظریه‌ی ادبی همین مباحث است. این که بازنمایی چیست؟ آیا اساسا یک متن یا یک تابلوی نقاشی یا یک فیلم واقعیت را بازتولید می‌کند یا بازتاب می‌دهد یا بازنمایی می‌کند یا نه، کاری غیر از این‌ها انجام می‌شود. نکته این است که باید در کاربرد واژه‌ها دقت کرد.

در دهه‌ی گذشته، جریانی ادبی در ایران پا گرفت که به شیوه‌ای ژورنالیستی به آن عنوان جریان «کاروری» داده بودند. این جریان ادبی تحت‌تاثیر نئورئالیسم آمریکا بود و برجسته‌ترین نویسنده‌ شناخته شده‌اش هم ریموند کارور است. چند نفری از نویسنده‌های ایرانی در این جریان نویسنده‌های بسیار موفقی هستند. یکی از این نویسنده‌ها امیررضا بیگدلی است و دیگری، امیرحسین خورشیدفر با مجموعه‌ داستان «زندگی مطابق خواسته‌ی تو پیش می‌رود».

وقتی به من خبر داده شد که باید درباره مجموعه داستان «اگر جنگی هم نباشد» صحبت کنم، پرسشم این بود که در مورد مجموعه‌ای که گرایش و نگرشش به جهان رئالیستی است، چه می‌توانم بگویم. و البته از زاویه و منظری که من نسبت به رئالیسم حرف می‌زنم، چندان خوش‌بینی‌ای در کار نیست، هم از منظر فلسفی و هم از منظر سیاسی و اجتماعی.

داستان‌های این مجموعه داستان‌های خوبی است و قصد ندارم به لحاظ تکنیکی در باره آن‌ها بحث کنم؛ چون به بحث‌های تکنیکی صرف می‌گویم، بحث‌های «ملانقطی». نه به این‌گونه بحث‌ها علاقه‌مندم و نه تخصصم این‌جور بحث‌هاست. بگذارید اول از تجربه‌ی خواندنم بگویم. هنگام خواندن داستان اول، به‌رغم شروع خوب‌اش، همچنان احساس می‌کردم در یک فضای رئالیستی و نئورئالیستی تنفس می‌کنم. داستان برایم جذاب بود، به ویژه‌ پیشرفت پیرنگ‌‌اش، اما به نقطه‌ای رسیدم که به نظر من کلیدی بود برای ورود به جهان متن؛ یعنی لحظه‌ای که راوی به دوستش گفت، لیدا همیشه احساس می‌کند یکی دنبال‌اش است و همیشه می‌ترسد. در زندگی لیدا اتفاق‌هایی افتاده که این وحشت همیشه همراه اوست. سعی کردم در ادامه‌ی این داستان و هنگام خواندن باقی داستان‌ها دنبال این باشم که آیا وحشت لیدا و ترسی که همیشه دنبالش است، در داستان‌های دیگر هم هست یا نه. در خود داستان «اگر جنگی هم نباشد» و در داستان‌های دیگر چیزی وجود داشت که می‌خواهم اسمش را بگذارم «اقتدار». همه‌ی شخصیت‌های داستان‌ها اقتداری را بالای سر خودشان حس می‌کنند. منشاءِ این اقتدار کجاست؟ این مهم‌ترین نکته و به نظر من مهم‌ترین پرسش است. گمان می‌کنم اگر قرار باشد داستان چیزی به مخاطبش بگوید یا پیامی داشته باشد یا به تعبیر درست و بسیار زیبایی که در همین جلسه به‌کار رفت «افشاگری» کند، باید به جای پاسخ، طرح پرسش کند. و به نظر می‌رسد، با خواندن این داستان‌ها این پرسش، این تلنگر، ایجاد می‌شود. حالا می‌خواهم منظورم را از اقتدار در این داستان‌ها توضیح دهم.

در داستان اول، اقتدار خودش را در وحشت لیدا نشان می‌دهد، وحشت از این که کسی دنبالش است. در داستان «اگر جنگی هم نباشد» که مشخصا منطق سربازخانه منطق اقتدار است، منطق آماده‌باش. در داستان «همسایه واحد چهار» کسی خطرناک است و شارژ ساختمانش را نمی‌دهد. در داستان «می خواهد چیزی به من بگوید» کسی به صورت تدریجی بر فضایی همگانی مسلط می‌شود. به گمان من، چیزی که داستان‌ها را به هم گره می‌زند، نوعی اقتدار یا سلطه است، یک جور چیرگی که از جایی خارج از اراده و توان ما، بر ما غلبه پیدا کرده است. می‌توان بسیار ساده به زبان اگزیستانسیالیست‌ها شعار داد که «وحشت انسان مدرن»، «تنهایی انسان مدرن» و از آن چیزهایی که دیگر امروز لحنی بسیار ژورنالیستی پیدا کرده است؛ اما گمان می‌کنم این وحشت برآمده از وجود سلطه و اقتدار چیزی فراتر از این‌هاست؛ چون اگزیستانسیالیست‌ها هم وقتی صحبت از همین وحشت و تنهایی مدرن می‌کنند، در نهایت چیزی به اسم اراده و آزادی و اختیار انسانی وجود دارد که با کمک آن می‌توان جهان را تغییر داد و در واقع، وقتی سارتر می‌گوید اگزیستانیسالیسم نوعی اصالت بشر است؛ یعنی انسان این قابلیت را دارد که در جهان دستکاری کند. یعنی این قابلیت را دارد که بتواند به هرگونه سلطه‌ای چیره شود؛ یعنی انسان مرکز است. اما اتفاق خوبی که فکر می‌کنم در این داستان‌ها افتاده و پرسشی که این داستان‌ها برای من ایجاد کرده، به این‌جا رهنمون می‌شود که انسان مرکز نیست: انسان توهم آگاهی دارد، توهم بهره‌مندی از اراده، توهم برخورداری از اختیار، توهم آزاد بودن و همان چیزی که فیلسوف‌ها توهم سوژه بودن می‌نامند، سوژه یا فاعلی که در عالم دخل و تصرف می‌کند و به همین دلیل متوهمانه گمان می‌کند می‌تواند بر عالم سروری بیابد، اما باز نیروهای مهلک و وحشتناکی هستند که او نمی‌تواند بر آن‌ها چیره شود.

در مقابل، به نحوی متناقض، همه ما می‌دانیم در نظام مطلقی از ضرورت‌ها زندگی می‌کنیم و شکستن این ضرورت‌هاست که بسیار اهمیت دارد. اگر یک داستان، یک جمله، یک متن ساده، حتی یک متن ژورنالیستی بتواند فضای ضرورت، فضای بی‌اختیاری ما را برای‌مان ترسیم کند؛ این که ما نمی‌توانیم جهان را بی چون و چرا تغییر دهیم و جهان بسیار بر ما مسلط‌تر از آن است که ما گمان می‌کنیم، آن‌گاه پرسشی فلسفی را در مورد زیستن ما روبه‌روی‌مان قرار داده است: اکنون باید چه کار کرد. در داستان‌های «اگر جنگی هم نباشد» عمدتا فضا این‌گونه است که آدم‌ها این حس چیره شدن را می‌فهمند؛ یعنی دریافته‌اند که تحت سلطه‌ای قرار دارند. گمان می‌کنند جای دیگری یا فضای دیگری وجود دارد که اگر در آن گام بگذاریم، آزادی را حس خواهیم کرد و آن‌جا محیطی برای آرامش ماست، محیط اختیار ماست. اما در دو داستان آخر این مجموعه ماجرا برعکس است و در داستان‌های دیگر هم فضای تعلیق و بی‌ارادگی و انتظار و بلاتکلیفی وجود دارد؛ مثل داستان «آدامس» که دو نفر در حال قاچاق آدامس از بندرعباس به تهران بازمی‌گردند و داستان جای خوبی تمام می‌شود؛ یعنی درست قبل از این که بفهمیم در ایست بازرسی چه اتفاقی برای آن دو نفر می‌افتد. منطق محتوم زندگی آن دو نفر این است که باید گیر بیفتند. شاید هم اتفاق دیگری بیفتد، اما منطق اضطراب و پرسش از این که چه خواهد شد و آن‌چه من فضای تعلیق نامیدم، بر پایان‌بندی داستان مسلط است، فضایی که انسان در آن هیچ اراده‌ای ندارد. وقتی منتظریم کسی به ما پاسخ بدهد، در عین بی‌ارادگی هستیم. مثلاً عاشقی که منتظر است عاقبت معشوقش به او جوابی بدهد، دائم به تلفنش نگاه می‌کند، پیامک‌هایش را زیر و رو می‌کند، ایمیلش را چک می‌کند و امروز که برخلاف زمانه‌ی جوانی من وسائل ارتباطی گسترده‌تر هم شده است، عاشق بیچاره باید شبکه‌های اجتماعی از جمله فیس‌بوک و تلگرام را هم زیر نظر داشته باشد؛ اما پیامی نمی‌رسد و عاشق در فضایِ مطلق تعلیق می‌ماند. این فضای مطلق تعلیق فضای بی‌ارادگی است، فضایی است که او هیچ توانی ندارد تا بتواند چیزی را برای خود تغییر دهد. همین منطق در نامه‌های آخر کتاب هم وجود دارد. راوی در انگلستان مشغول خوش‌گذرانی است و از آزادی‌اش سخن می‌گوید، اما منطق زندگی‌اش همچنان منطق تعلیق است، یعنی همچنان منتظر است رنگ پاسپورتش عوض شود.

در داستان «دست و بال‌مان خالی است»، سفر کردن به ترکیه باز عین بی‌ارادگی است، برآمده از منطق سرمایه و منطق بازار است که اراده‌ی دو نفر را ازشان گرفته است. مسئله صرفا این نیست که بالا رفتن قیمت دلار اراده و قدرت آن دو نفر را زیر سوال برده است، بلکه منطق سرمایه است که در آن لحظه خود را به شکلی محتوم نشان می‌دهد: تو محکومی ترکیه را ببینی، تو محکومی مثل دیگران سفر کنی و مثل دیگران لذت ببری. این لذت بردن عین منطق سرمایه‌داری است و اصلا راه گریزی از آن نداری: اگر هم طبیعت و فرهنگ و فضایی که در آن زندگی می‌کنی، به تو اجازه لذت بردن نمی‌دهند، ما کاری می‌کنیم که بر مبنای منطق سرمایه‌داری تو لذت ببری. مهم‌ترین نکته‌ای که داستان بر آن دست گذاشته، قسطی بودن تفریح است. منطق سرمایه‌داری است که تو مجبوری لذت ببری و اگر پولش را نداری، می‌توانی به صورت قسطی این نیاز را همچون یکی از نیازهای روزمره‌ات برآورده سازی. زمانی بود که آدم‌ها قسطی یخچال می‌خریدند، تلویزیون می‌خریدند، جهیزیه می‌خریدند، اما امروز زمانه‌ای است که همان آدم‌ها قسطی تفریح می‌کنند، قسطی می‌گردند، قسطی لذت می‌برند؛ یعنی لذت ما یک لذت معلق قسطی است که معلوم نیست فردا چنین لذتی در زندگی‌مان وجود داشته باشد یا نه. بی‌ارادگی انسانی همین است. منطق محتوم زندگی در سرمایه‌داری همین است.

اکنون یک پرسش باقی می‌ماند: اگر فضا این‌ چنین محتوم و تغییرناپذیر است، پس چه باید کرد؟ چگونه باید نفس کشید؟ یک راه طبیعتا همان راهی است که یونانیان باستان می‌گفتند و این کلامی است از هزیود که «سعادت چشم را نگشودن و فردا را ندیدن است.» اما این منطق منطقِ نبودن یا منطق تسلیم شدن است، نطق مرگ است، منطقی که باز هم تن دادن به محتومیت است. اما منطق دیگر نیز وجود دارد: مقاومت کردن. در این داستان‌ها فقط یک جا منطق مقاومت کردن وجود دارد و من را به یاد صحنه‌ای از فیلمی انداخت که شاید سال‌ها به آن فکر می‌کردم و هنوز هم فکر می‌کنم. صحنه‌ی پنجر کردن موتور فردی که هم خطرناک به نظر می‌رسد و شارژ ساختمان را نمی‌دهد، درست مانند صحنه‌ای بود که در فیلم Anything Else ساخته‌ی وودی آلن دیده بودم. پیرمرد فیلم (وودی آلن) همراه با جوانی است که در طول داستان دائم از پیرمرد در مورد زندگی و عشق و رابطه نصیحت می‌شنود؛ در شلوغی خیابان‌های نیویورک عاقبت جای پارکی پیدا می‌کند، ناگهان ماشین دیگری به سرعت جای پارک را می‌گیرد. دو آدم تنومند و بدن‌ساز از ماشین پیاده می‌شوند و پیرمرد و جوان اصلا جرات نمی‌کنند از حق تقدم‌شان در پارک کردن حرف بزنند. پیرمرد و جوان از محل دور می‌شوند، اما پیرمرد به دوست جوانش می‌گوید همان خیابان کاری دارد و بازمی‌گردند و پیرمرد همه‌ی شیشه‌های ماشین آن دو مرد تنومند را می‌شکند. تا مدت‌ها فکر می‌کردم این کار یعنی چی؟ من اسم این کار را می‌گذارم مقاومت، آن هم هنگامی که با اقتدار یا زور مواجه می‌شویم، با قدرتی که بالای سر ماست و اراده‌ی ما را می‌گیرد. تن ندادن به روایت‌های ایستایی که به نام واقعیت به ما تحمیل می‌شوند، عین مقاومت است؛ یعنی مادامی که توان مقاومت داریم، در برابر هر چیزی که به ما القا می‌شود، ایستادگی کنیم و اتفاقا به جایی برسیم که توان افشاگری پیدا کنیم. افشاگری با ادبیات، افشاگری با نوشتن، با شعر و فلسفه و البته ایستادگی با کمک هنر مراقبتِ خود در یک فرایند پایان‌ناپذیر.

وقتی مجموعه داستان «اگر جنگی هم نباشد» را می‌خواندم، خیلی خسته بودم، اما با تمام خستگی‌هایم گمان می‌کردم خواندن داستان‌هایی با این ویژگی‌ها مرا به عنوان خواننده به لحظه‌ی آزادی‌ام نزدیک می‌کند، وقتی به جهان داستان گام نهادم و جهان داستان برایم از نو واقعیت منحصر به‌فرد دیگری را ساخت. الان نمی‌خواهم از این بحث کنم که واقعیت چیست یا واقعیت چگونه شکل می‌گیرد یا برساخته می‌شود، اما جهان متن و جهان داستان، با ترسیم کردن ضرورت‌ها روزنه‌ای را به سوی آزادی بر من می‌گشاید، به این معنی که امکاناتی را پیش روی من می‌گذارد که می‌توانم با آن‌ها فضای مطلق تعلیق و ضرورت‌ها را قدری به چالش بکشم و ادبیات داستانی می‌تواند این کار را با ایجاد پرسش برای شخص من و البته برای شما انجام دهد: چگونه می‌توان در مقابل اقتدارگرایی ایستاد؟ اقتدار در این‌جا لزوما اقتدار یک رییس‌جمهور یا وزیر ظالم یا اقتدار یک نخست‌وزیر فاسد نیست. این‌ها هم بخشی از یک اقتدارگرایی‌اند. این اقتدار اقتدار یک سیستم نظامی نیست که مثلا باتوم در دست دارد و توی سر مخالفانش می‌زند. البته این‌ها لایه‌های بیرونی یک‌جور خشونت عریان‌اند. اما اقتدار و قدرت آن چیزی است که بر من حاکم شده و اجازه نمی‌دهد من شخصا و مستقلا بیرون از پیش‌فرض‌های آن فکر و زندگی کنم. این نوع اقتدارگرایی پنهان از آن خشونت‌های عریانی که نام بردم، خطرناک‌تر است. اقتدارگرایی سرمایه‌داری از این نوع است. شخصیت‌ها و فضاهایی که در این داستان‌ها ترسیم شده‌اند، به قول فیلسوفان، یک بعد استعلایی دارند، نه به این معنی که متعالی یا والاترند، بلکه داستان‌ها از شرایطی حرف می‌زنند که فضای تعلیق را ممکن ساخته است، از پیش‌فرض‌هایی که بی‌ آن‌ که بدانیم، به ما از جای دیگری القا می‌شوند. پس باید دوباره تامل کنیم که لذت چیست؟ تفریح چیست؟ سرگرمی چیست؟ زیرا این‌ها را نمی‌توان و نباید تحت یک منطق قسطی سرمایه‌داری به‌دست آورد. پس باید پرسید مقاومت چیست؟ چگونه می‌توانم خودم باشم؟ با طرح همین پرسش‌هاست که می‌توان راه‌هایی پیدا کرد که همین‌جا، همین لحظه، از همین‌ جایی که ایستاده‌ام، مسیر من را به‌سوی آزادی و فردیت‌ام هموار می‌کنند و البته این جست‌وجو را نباید به مکان و زمان دیگری حواله کرد. مثلا در داستان «من و دوستم با لیدا»، پسر جوان و لیدا وقتی به هم می‌رسند، قرار می‌گذارند به جای دیگری بروند، جایی که هیچ‌کس از گذشته‌ی آن‌ها خبر نداشته باشد، اما مهم‌ترین نکته این است که گذشته حتی اگر کسی از آن باخبر نباشد، همیشه با ماست. آن‌چه در داستان‌ها «افشا» می‌شود، همین منطق فرار کردن است. منطق فرار کردن یعنی این‌ که گمان کنیم در جای دیگری از عالم آزادی هست، در جای دیگری از عالم تغییر هست. حال آن‌ که اگر قرار باشد تغییری رخ دهد، باید با مقاومت اتفاق بیفتد، چه این‌جا و چه در هر جای دیگری از جهان.

 

*بخشی از سخنرانی مجتبی گلستانی درباره مجموعه داستان «اگر جنگی هم نباشد»، نوشته‌ی امیررضا بیگدلی

نقدی بر مجموعه داستان «اگر جنگی هم نباشد»:

نظر شما ثبت شد و پس از بررسی مدیریت سایت منتشر خواهد شد.