زندگی داییجان ناپلئون در تبعید
گفتوگو
به قلم ناتالی لویسال
برگردان سرور کسمایی
لیبراسیون - ۱۴ ژانویه ۲۰۱۱
ایرج پزشکزاد در آپارتمانی کوچک و آفتابی در محله پانزدهم پاریس زندگی میکند. در اتاق پذیراییاش کتابهایی به فارسی و فرانسه، شمارههایی از ماهنامه فرانسوی «تاریخ» و یک کامپیوتر دیده میشود. روی زمین یک فرش پهن شده که باید ایرانی باشد. موی و سبیل برفی، شلوار جین، کت توئید و پولووری آبی به رنگ چشمهایش.
او مردی است سرزنده، خوشسخن، دلنشین و مهربان. بیتردید همسایگانش میدانند که این آقای هشتاد و دوساله ایرانی است، چرا که سی سالی است که در این محل زندگی میکند، اما بیشک هیچکدام از آنها نمیدانند که او نویسنده «داییجان ناپلئون»، موفقترین کتاب ادبی قرن بیستم در کشورش است. این کتاب که در سال ۱۹۷۳ به فارسی منتشر شد و امروز جزو کلاسیک های ادبیات فارسی محسوب میشود، به تازگی به فرانسه ترجمه شده است.
رمانی حیرتآور، سرزنده و شاد، هجایی خانوادگی و اجتماعی که در تهران دههی چهل میلادی میگذرد و بیانگر اضطرابها و ادعاهای خانوادهای کم و بیش اشرافی است که مورد تهدید مدرنیته قرار گرفته است. این همه در حال و هوای خوشذوق و پر سر و صدا و پر از شوخی و کنایه و روابط جنسی بیغل و غش و آزاد. لحن رمان یادآور فضاهای «کمدیا دلآرته»، مولیر و ودهاوس است. کمی نیز از بی گناهی و سرزندگی نارایان به ارث برده است.
تمام ماجرا در باغی بزرگ میگذرد که در آن سه خانه سر پناه خانوادهای پر جمعیت متشکل از داییها، خالهها، پسر داییها و مستخدمها و نیز محل تلاقی همسایهها، واکسی، دکتر و کسبه محل است.
پایکوبی دسته جمعی- رمان ماجرای عشق نافرجام راوی سیزده ساله و لیلی، دختردایی خوشگلش است. در عین حال یک کمدی اجتماعی است که از تلاش طبقه به اصطلاح اشرافی برای دور ساختن طبقهی متوسط تازه نفس و تحصیل کرده به انتقاد مینشیند. در این میان، داییجان ناپلئون، مستبد خانواده، ستایشگر ناپلئون و پارانویاک پرشرر، همه چیز را از چشم انگلیسیها میبیند. همانطور که خود ایرج پزشکزاد توضیح میدهد: «نزد ایرانیان و نیز تمام اقوامی که روزی در استعمار بریتانیا قرار داشتهاند، ویروسی بوده و هست که بنا بر آن ما فکر میکنیم که مسبب تمام گرفتاریهای کشور ما انگلیسها یا به طور عامتر خارجیها هستند.»
این زمینه، آغاز پایکوبی دستهجمعی است از خویشان و بستگان دیوانهسر، دوستان و دشمنان یکی از یکی خل وضعتر: پسرعموی دون ژوان مؤدب که به هیچ چادری به سادگی اجازه عبور نمیدهد، زن همسایه بد اخلاق، قصاب حسود و متعصب، زن شوهرداری که هیچ موقعیتی را برای خوشگذرانی از دست نمی دهد، واعظ درپی موفقیت اجتماعی و همچنین نظامی و قاضی و ژاندارم همگی با ادعاهای دروغین و دور از واقعیت.
برخورد همه این آدمها در عین حال تؤام است با تلاشی کم و بیش موفق برای دزدی، قتل و قطع عضو. شراب نوشی در محضرمطربها، با درکی از مذهب چون مجموعهای از آیینهای مصنوعی که به راحتی زیر پا گذاشته میشود و روابط جنسی سبکسرانه، سرزنده و همیشه حاضر. و البته با حضور فراموش نشدنی مش قاسم، نوکر سادهدل اما حیلهگر، دروغگو اما دست و دلباز که تمام جملاتش را با این اصطلاح آغاز میکند: « دروغ چرا؟ تا قبر آآآآ…» مجموعهای بسیار زنده و خندهدار که تقریبأ تنها به شکل دیالوگ نوشته شده است. اصطلاحات ویژه شخصیتها جای خود را در زبان فارسی امروز باز کرده اند. «دروغ چرا؟» یا «سفر به سانفرانسیسکو» به جای «ارتباط جنسی داشتن» و نیز «داییجان ناپلئون شدن» برای شخصی که به شدت ضد خارجی است.
کتابهای سوخته – وقتی پزشکزاد این کتاب را نوشت که دیپلمات بود و چند قصه و یک رمان نیز چاپ کرده بود. محبوبیت کار، همانطور که اشاره کردیم، فوقالعاده بود، بخصوص که سریال تلویزیونی مقتبس از آن نیز که متشکل از هفده بخش بود و در سال ۱۹۷۶ ساخته شد خیلی سریع جای خود را در دل مردم باز کرد تا جایی که چهارشنبه شبها که زمان پخش آن بود، خیابانها خلوت میشد و تمام مملکت چشم به صحنهی تلویزیون میدوخت. اما از همان آغاز انقلاب اسلامی در سال ۱۹۷۹، نویسنده مورد حمله روزنامههای هوادار خمینی قرار گرفت و رمان و سریال تلویزیونی داییجان ناپلئون ممنوع اعلام شد. چندماه پس از آن، پزشکزاد تهران را به مقصد پاریس، شهری که پسرش در آن اقامت داشت، ترک کرد. او سپس به شاپور بختیار ملحق شد و سردبیری روزنامهاش را بر عهده گرفت تا قتل بختیار در سال ۱۹۹۱.
چاپهای زیرزمینی داییجان ناپلئون تا به امروز در ایران به فروش میرسند. باورنکردنی است آن هم در مملکتی که حتی آگهی فوت هم از زیر تیغ سانسور میگذرد. اواخر ریاست جمهوری خاتمی، در سال ۲۰۰۵، ناشر رسمی دایی جان ناپلئون درخواست تجدید چاپ داده بود. اجازه تجدید چاپ نیز به شرط حذف چند پاراگراف صادر شد. تازه به دومین چاپ ده هزار تیراژی رسیده بود که احمدینژاد به قدرت رسید و این پرانتز را دوباره بست.
۶۰ دلار- کشور دیگری که در آن به قول پزشکزاد کتاب با موفقیت بزرگی روبهرو بوده است، روسیه است؛ موفقیتی که علیرغم میانجیگری شخص پوتین، برای نویسنده حتی یک کوپک هم به همراه نداشته است. از سال ۱۹۸۱، ناشر روسی صدهاهزار نسخه از رمان را چاپ کرده و به بازار ریخته است بی آنکه حتی یک نسخه از آن را برای مؤلفش بفرستد چه برسد به پرداخت حق التألیف. و اما نسخه زیرزمینی آن به فارسی در آمریکا هم خوب فروش میرود. این کتاب در ویترین همه کتابفروشیهای ایرانی لسآنجلس به چشم میخورد همانطور که کپیهای گوناگون سریال تلویزیونیاش، اما گفتن ندارد که نه پزشکزاد و نه کارگردان آن سریال یک دلار هم از فروش آن گیرشان نمیآید. روزی در یکی از فروشگاههای ایرانی، پزشکزاد DVD آن را میخرد. فروشنده محترم آن با دست و دلبازی شاهزادگان، ده دلار به او تخفیف میدهد و فیلم داییجان ناپلئون را به قیمت ۶۰ دلار به نویسندهاش میفروشد. خوشبختانه روایت انگلیسی رمان که در سال ۱۹۹۶ منتشر شد، در اختیار انتشاراتی آمریکایی است که حق التألیف را مرتب میپردازد و کتاب را در سراسر آمریکا پخش میکند. به همین خاطر دانشگاههای آمریکایی از نویسنده داییجان ناپلئون دعوت میکنند تا در مورد رمانش برای دانشجویان ایرانی- آمریکایی که سالها جوانتر از خود کتاب هستند، اما عبارات و اصطلاحاتش را از حفظ میدانند و با شخصیتهایش آشنا هستند، سخنرانی کند. در پنج سال اخیر، ایرج پزشکزاد یک رمان، یک نمایشنامه و یک مجموعه داستان کوتاه به چاپ رسانده است. در حال حاضر، او مشغول نگارش زندگینامه خود است که هزار صفحه ابتدای آن آماده شده است.
***
برای دیدار با نویسنده به آپارتمان او در محله پانزدهم پاریس رفتیم که در نزدیکی Little Tehran پاریس قرار دارد. اینجا محل زندگی اوست البته اگر در سفر آمریکا نباشد.
در سال ۱۹۷۳، هنگامی که کتاب شما به انتشار رسید، به سرعت با محبوبیت مردمی روبرو شد. در آن زمان برخورد منتقدان کتاب با آن چگونه بود؟
بخت با من یار نبود. کمی پس از انتشار کتاب، در مصاحبهای تلویزیونی، امیرعباس هویدا، نخست وزیر شاه، کلی از رمان تعریف و تمجید کرد. چند روز بعد همین کار را در مجلس و در برابر نمایندگان تکرار کرد. مشکل اینجا بود که هویدا را همه به عنوان جلاد انتشارات و مطبوعات میشناختند. همینطور هم بود. مطبوعات کاملأ سانسور میشد و چنانچه چیزکی هم گهگاهی جان سالم بدر میبرد، برای او غیر قابل پذیرش بود. بدین ترتیب رژیم تمام نشریات را خریده بود جز چهارتا از آنها که نزدیک به محافل قدرت محسوب میشدند. به این خاطر، وقتی هویدا متوجه محبوبیت رمان من شد، در صدد برآمد ثابت کند که چندان هم دشمن کتاب و نوشته نیست. در نتیجه، کسی حتی یک خط راجع به این رمان ننوشت چون منتقدان ادبی نمیخواستند مورد ظن همکاری با رژیم قرار بگیرند. بعد هم که انقلاب شد و کتاب چوب ممنوعیت خورد. چندی بعد، یک روز اتفاقی برخوردم به باجناق خمینی که از دوره دبیرستان میشناختم. او شروع کرد از داییجان ناپلئون صحبت کردن. به تازگی آن را خوانده بود. از او پرسیدم: تویی که کتاب را خواندی، بگو ببینم چرا ممنوعش کردهاند؟ گفت: نمیدانم، تنها می دانم که همه ملاها خواندهاند و پسندیدهاند. حتی در بیت خمینی همه بهجز خود امام خواندهاند و صبح تا شب نوهها و نوادگانش راه میروند و تکه کلام مش قاسم را تکرار میکنند: دروغ چرا؟ آآآ... گفتم: تو که قوم و خویش رهبری، تلاش کن ازش بپرسی علت ممنوعیت چیست؟ پاسخ داد: من شخصاً نمیتوانم بپرسم، ولی می توانم تو را به پسرش احمد معرفی کنم... اما از آنجایی که دیدن او برایم هیچ لطفی نداشت، قبول نکردم و چندماه بعد هم کشور را ترک کردم.
شخصیتهای رمان از کجا میآیند؟
تقریباً همه آنها چهرههای کودکی من هستند. تمام خانواده ما در باغی بزرگ که از پدربزرگ به ارث رسیده بود زندگی میکرد، درست مثل خود رمان. وقتی من به همراه پدر و مادرم از شهرستان رسیدم، خود را در میان آدمهای عجیب و غریبی یافتم که در واقع داییها، خالهها، دختر داییها و پسرخالههایم بودند. من از آنها برای خلق شخصیتهایم الهام گرفتم. در این میان تنها یکی هست که تقریباً صد در صد واقعی است و من به جرئت میتوانم بگویم که اغراق نکردهام و آن مش قاسم است. آدم بسیار دوست داشتنیای بود با تخیلی بسیار پرکار و افسارگسیخته که عادت داشت هیچ پرسشی را بی پاسخ نگذارد، چیزی که در آن زمان منحصر به فرد بود چون بزرگترها عادت نداشتند با بچهها صحبت کنند. مثلأ اگر میپرسیدیم: پری دریایی وجود دارد؟ یا اژدها واقعأ هست؟ پدر و مادرها اصلأ به پرسش ما گوش هم نمیدادند در حالی که مش قاسم میگفت: معلومه که هست! و ماجرای روزی را که با بیل به فرق اژدها کوبیده بود را برایمان تعریف میکرد. او بچهها را دوست داشت و بچهها هم خیلی دوستش میداشتند.
داستان عشق راوی چطور؟ واقعیت داشت؟
آنچه در این داستان واقعی است این است که در چهارده سالگی من عاشق دختر داییای شدم که متعلق به شاخه ثروتمند خانواده بود. پدر من پزشک بود و آرزو داشت من هم به راه او بروم، اما تحصیل پزشکی بسیار طولانی بود و من میترسیدم بخت ازدواج با دختر دایی را از دست بدهم، به همین خاطر به دنبال تحصیل حقوق رفتم و همزمان آغاز به نوشتن کردم. بعد درست زمانی که فارغالتحصیل شدم و در مقام یک قاضی جوان آغاز به کار کردم و شهرت ناچیزی هم به عنوان نویسنده به دست آورده بودم، او را به ازدواج یک مرد تروتمند در آوردند. من بیست و سه سالم بود، ضربه این شکست آنقدر وحشتناک بود که تصمیم به ترک ایران گرفتم. به همین خاطر هم دیپلمات شدم. چندی پس از آن دختر داییام را دیدم، مطلقأ خوشبخت نبود. از آن پس ما دوستان خوبی برای هم شدیم. زمان شاه، او نماینده مجلس بود. پس از انقلاب، به آمریکا مهاجرت کرد و من در هر سفری که به آن دیار داشتم، به دیدارش میرفتم. متأسفانه، دو سال پیش جانش را در تصادف با یک ماشین از دست داد. واقعیت غمگین زندگی.
شما در فرانسه زندگی میکنید، اما به فارسی مینویسید. خوانندگان شما چه کسانی هستند؟
در زمان ریاست جمهوری خاتمی که ملایی کمی «لیبرالتر» از دیگر ملایان بود، به دو تا از کتابهای من اجازه انتشار داد. این دو کتاب یکی «جستاری درباره سعدی» و دیگری رمانی تاریخی درباره حافظ بود: «حافظ ناشنیده پند». از آن گذشته من نمایشنامه و رمانهایی نوشتهام که توسط ناشران ایرانی در آمریکا منتشر شدهاند. بدبختی اینجاست که در ایران کسی نمیتواند آنها را نقد کند. کسی حتی حق یاد کردن از رمان داییجان ناپلئون در تاریخ ادبیات ایران را هم ندارد، گویی چنین کتابی اصلأ وجود ندارد.
در غیاب نقد ادبی، تنها واکنشهایی که به گوش من میرسد، زمانی است که با خوانندگان دیدار میکنم. چیزی که البته کم اتفاق میافتد. در فرانسه تنها سیزده هزار ایرانی اقامت دارد، برعکس آمریکا که تعداد ایرانیهای آن به یک میلیون و نیم میرسد. با این حال، من در فرانسه باقی ماندم. من فرانسه را دوست دارم همانطور که پدرم فرانسه را دوست داشت. در نوجوانی تمام ادبیات فرانسه قرن نوزدهم را خواندم و از آن بسیار تأثیر گرفتم. وقتی از من میپرسند کجاییام، میگویم ایرانی- فرانسویام. بدینترتیب میتوانم ادعا کنم که هم از میراث فردوسی و حافظ بهره بردهام، هم از ولتر و ویکتور هوگو. ایران امروز جای زندگی نیست و فرانسه میهن نخست من شده است.
زندگی داییجان ناپلئون در تبعید: