بارانیپوشی اسرارآمیز در یولسیز
یادداشت
مطلب زیر پیش از این در مجله همشهری داستان شماره ۱۰۲ - مرداد ۹۸ منتشر شده است.
نویسنده: اکرم پدرامنیا
جیمز جویس در آغاز رمان یولسیز (اولیس) نوشته، «آنقدر معما در این اثر آورده که فرهیختگان باید قرنها تحقیق و مطالعه کنند تا منظورش را دریابند.» به نظر من این معماها اشکال مختلف دارند. یکی از اشکال نادر آن مردی است مرموز با مکاینتاش (بهمعنای پالتوبارانی) قهوهای که به صورت رازی نامکشوف در داستان ظاهر و ناپدید میشود. اولین ظهور او در فصل شش، هنگام خاکسپاری پتریک دیگنم، یکی از شخصیتهای داستان، در گورستان پراسپکت است. در میانهی مراسم خاکسپاری، لیوپولد بلوم متوجه حضور ناگهانی فردی با مکاینتاش یا پالتوبارانی قهوهای میشود و میخواهد بداند این مرد از کجا ظاهر شد و کیست. «حاضر است قسم بخورد که در کلیسای قبرستان نبوده است.» ابتدا به نظر میآید که این حضور روحمانند در عالم خیال بلوم میگذرد، زیرا بخش زیادی از داستان در ذهن بلوم و در قالب تکگویی درونی او روایت میشود. اما چند صفحه بعد، وقتی هاینز، یکی دیگر از شخصیتهای داستان، اسامی حاضران را یادداشت میکند به بلوم میگوید: «و به ما بگو آن آقا با چیز را میشناسی، آن آقا که آنجا بود با...» به دوروبر نگاه میکند. بلوم میگوید: «مکاینتاش. بله، دیدمش. حالا کجاست؟»
اما از آنجا که کلمهی مکاینتاش نام خانوادگی ایرلندی هم هست، هاینز تصور میکند که «اسم» این مرد مرموز مکاینتاش است. آقای مکاینتاش چند بار دیگر به همین شکل وارد داستان میشود. در فصل ده او را میبینیم که «نان خشک میخورد و مثل باد از جلوی مسیر نایبالسلطنه رد میشود.» در فصل یازده، باری دیگر نام در میان فهرست کسانی که به کسی عشق میورزند، میآید: «آن مرد با مکاینتاش قهوهای به خانمی عشق میورزد که مرده.» در واقع او پانزده بار در رمان میآید، ولی هرگز ماهیتش روشن نمیشود و نویسندهها و منتقدان، همچنان، بر سر ماهیت احتمالی این شخصیت نظر میدهند. برخی میپرسند: آیا روح هملت است؟ آیا تغییرقیافهدادهی استیون ددلس است؟ جاسوسی از داستان شرلوک هولمز یا از مجموعهداستان دابلنیهاست؟ شبحی هومری است یا روح نویسندهی ایرلندی، جیمز کلارنس منگن؟ روح پدر بلوم است؟ شبح حضرت عیسی است که بعد از دوازده حواری، خود نفر سیزدهم بود، همانطور که در اینجا نفر سیزدهم است؟ آیا مثل بلوم، یک یهودی سرگردان دیگر است؟ ایلعارز؟ یوسف نجار؟ نامهایی که همه اینها در داستان مطرح میشوند. یا اصلاً خود نویسنده است که مثل شکسپیر یا آلفرد هیچکاک، ناشناس و مخفیانه، پا به داستانش گذاشته است؟ حتا این هم مطرح است که احتمالاً هیچکاک از همین اتفاق الهام گرفته است. این فهرست همچنان ادامه دارد و همهی گمانهزنیها در صدها صفحه تلاش برای شناسایی او در حد حدس و گمان باقی مانده است. یکی از کسانی که سخت کوشیده این راز را بگشاید، فرَنک دلیْنی، جویسشناس ایرلندی است. دلینی معتقد است: «سروکلهی این شخصیت از ناکجا پیدا میشود و هیچکس او را نمیشناسد. نکتهی دیگر اینکه در گورستان است و تا اینجا یولسیز با آثار شکسپیر، بهویژه هملت، پیوند بسیار محکمی برقرار کرده است و چند لحظه پیش از آن، به پردهای از گورکنهای هملت و به مرگ ژولیوس سزار شکسپیر اشارههای مستقیم شده است. در اینجا، در چند قدمی مرد ناشناس، دو رهبر ایرلند به خاک سپرده شدهاند؛ مردانی که به پادشاهان بیتاجوتخت ایرلند معروفاند: چارلز استوارت پارنل و دنیل اُکانل. از سوی دیگر، مکاینتاش نامی ایرلندی است که از دیرباز بوده و بهمعنای رئیس یا پسر رئیس است. به نظر من مرد مکاینتاشپوش میتواند روح چارلز استوارت پارنل، رئیس یا رهبر ایرلند، شخصیت بزرگی از ضمیر ناخودآگاه کودکی جویس، باشد یا روح دنیل اُکانل، که شبح ستون یادبود او بر این گورستان سایه افکنده است، یا میتواند خود جویس باشد که اغلب به ژولیدگی این شخصیت بوده و خود، رئیس روح هنر است.»
به گفتهی ناباکوف، این فرد «خود جویس است و سرنخ آن در فصل نه به دست میآید؛ زمانی که استیون در کتابخانهی ملی دربارهی شکسپیر حرف میزند، قاطعانه میگوید که خودِ شکسپیر در آثارش حضور دارد. نام خوب خودش، ویلیام، را روی این و آن میگذارد و آن را پنهان میکند، مثل نقاشی از ایتالیای کهن که چهرهاش را در گوشهی تاریک بوم خود میکشید...» ناباکوف معتقد است که «جویس هم دقیقاً همین کار را کرده است.»
ناگفته نماند که این از نگاه ناباکوف است، که خود در آثارش به شکلی دست به این کار زده است. ویویان دارکبلوم که در دو داستان لولیتا و آدا حضور دارد یا بلاوداک وینوموری شخصیت داستان شاه، بیبی، سرباز، هر دو نامهایشان واروواژههایی از نام خود نویسنده است. به عبارت دیگر، از درهمریختن حروف نام خودش نام آنها را ساخته است: Vladimir Nabokov که شده:Vivian Darkbloom در داستان لولیتا و Blavdak vinomori در داستان شاه، بیبی، سرباز.
اما از آنجا که شخصیت استیون ددلس از خود جویس الگوبرداری شده است، این پرسش مطرح میشود که چرا جویس باید شخصیت ناشناس دیگری را به جای خودش به داستان بیاورد. یکی از حدسهایی که بیش از دیگران مطرح است، براساس روایتی در فصل دوازده است که مرد مکاینتاشپوش «عاشق زنی مرده است» که میتوان گفت آقای دافی است در داستان «حادثهای دردناک» از مجموعهداستان دابلنیها. برخلاف همهی حدس و گمانها و تلاشها، شخصیت واقعی مرد مکاینتاشپوش هنوز رازی است نامکشوف. پذیرش یک پاسخ، همیشه یک پاسخ از میان دهها پاسخ احتمالی خواهد بود، حتا اگر آن پاسخ را در جایی از نوشتههای باقیمانده از خود جویس بیابیم. زیرا به سبب تلاش بسیار برای رسیدن به اینهمه احتمالهای متعدد و منطقی میتوانیم نظر جویس را هم به عنوان یکی از احتمالات بپذیریم و مثل نظر دیگران، به شهادت متن که هویتی مستقل از نویسندهاش دارد، همچنان یک احتمال بدانیم. درواقع، در این متنِ داستانی مثالهای بیشماری داریم که نیازمند رمزگشایی است و هر کشف و پاسخی بر آن، یک احتمال است. حتا یکی از بنمایههای اصلی فصل سوم رمان که در قالبی فلسفی بیان میشود، وجود چندین احتمال برای هر گزینهی مطرحشده است. بدین ترتیب، اهمیت حضور مکاینتاشپوش در این نیست که هنوز کشفناشده باقی مانده یا تأیید شده که یک معماست و سالیان سال خوانندهها را تشویق کرده که در صدد کشف او باشند و از این تلاش لذت ببرند، بلکه اهمیت آن در این است که به ما ثابت میکند ادبیات عرصهی «احتمالات» است نه یک پاسخ مشخص و تنها پاسخ مشخص.
بارانیپوشی اسرارآمیز در یولسیز: