آیا اصلاً کتاب خواندن خوب است؟
کتابخوانی
نویسنده: مهدی خلجی
این نوشته با اجازهی نویسنده از پست فیسبوک ایشان بازنشر میشود.
آیا میتوان از «شر مطالعه» سخن گفت؟ آیا کتابخوانی نمیتواند زهری کشنده برای ذهن و جان گردد؟ آیا میان «کتاب خوب خواندن» و «خوب کتاب خواندن» فرقی روشن میتوان یافت؟ آیا تصور رابطهای بین خواندن و زیستن ممکن است؟ بین مطالعه و زندگی هیچ نسبتی هست؟
از پرسش آخر آغاز میکنیم. رابطههای گوناگونی میان خواندن و زندگی کردن هست، از جمله اینکه در هر دو به دنبال «معنا» میگردیم: با خواندن میکوشیم به متنی که میخوانیم معنا دهیم، و در زیستن نیز سعی میکنیم که زندگی معناداری را بسازیم. همانطور که متن بیمعنا بیارزش است، همانگونه که ناتوانی از فهم معنای متنها کمال عجز ذهنی و نشانهی مرگ روحی است، زندگی بیمعنا نیز نه تنها فاقد هرگونه ارزش به چشم میآید، که تحمل آن از طاقت بشری بیرون است.
چگونه میتوان به یک متن یا یک زندگی معنا داد؟ از راه نظم دادن به آن. آشوب دشمن معنا و فهم است. درهمریختگی چیزها امکان معنادهی را از آنها میگیرد. باید بتوان به آشفتگیها نظم و نسق بخشید تا معنادار شوند. جهان با نظم گرفتن پراکندگی و پریشانی آغاز میشود، با خروج از خائوس (chaos) تازه جهان (cosmos) زاده میشود. نظم و زیبایی دو روی یک سکهاند: واژهی cosmetic به معنای هر امر یا چیزی مربوط به آرایش و زیبایی، با واژهی کوسموس (cosmos) همریشه است. معنا جایی رخ مینماید که زیبایی هست. تنها از زهدان زیبایی است که معنا به جهان گام میگذارد.
اما معنا فقط با زیبایی در پیوند نیست، بلکه با خیر و خوبی نیز همبسته است: زندگی خوب یعنی زندگی معنامند. زندگی «خوب»، زندگی خیر، در برابر زندگی بد و شریرانه، آن زندگی است که بتواند به خود فُرم دهد و از این طریق خود را معنادار سازد.
ما چگونه به زندگی نظم میبخشیم؟ از راه تنظیم رابطهمان با خود و با دیگران. چگونه؟ از راه زبان. بیهوده نبود که ارسطو انسان را جانور سخنگو (حیوان ناطق) یا دارای لوگوس تعریف کرد. ادراک و احساس ما از زمان و مکان و هستی، همه، از راه زبان است. گفتار برای انسان یعنی شالودهی زندگی و سرمایهی اصلی برای نیل به غایت خیر و زیبایی.
زندگی بر زبان استوار است و خواندن هم یعنی رمزگشایی از زبان. ما از راه زبان برای چیزها ارزش قائل میشویم، خوب و بد کارها و زشت و زیبایی پدیدهها را تعیین میکنیم و تشخیص میدهیم. زندگی و مطالعه بدین معنا هر دو بنیادی اخلاقی-زیباشناختی دارند، و ناتوانی از قضاوت به فروپاشی نظم و معنا میانجامد و جهان و کلمات را برای ما گریختنی و گنگ میگرداند. زیر پا گذاشتن قانون و نشنیده گرفتن ندای وجدان به زندگی شرارتآمیز و دور از خیر و خوبی میانجامد. شیطان مظهر موجودی است که رفتار خود را بر پایهی قواعد اخلاقی سامان نمیدهد. دیوها هراسان و گریزاناند از مردمی که قانون میدانند و زیبایی میشناسند.
خواندن خوب آن مطالعهای است که پایبند قواعد تأویل و تفسیر باشد، سرسری نخواند، دلبخواهی نفهمد، هم محدودیتها و مرزهای متن را کشف کند و هم امکانات و قابلیتهای آن را بکاود. زندگی خوب آن است که معنا دهد، و خواندن خوب آن است که با معنا دادن به متن بدان زندگی بخشد، و با دادن معنایی بهنجار، قابلگفتوگو با دیگران، گشوده به روی نقادی و نظرورزی بدان متن را جان دهد، به زبان آورد.
سقراط میگفت زندگی نسجیده و نیازموده ارزش زیستن ندارد. بنابراین، زیستن باید همیشه همراه محاسبه و مراقبهی نفس باشد، و این امر نیازمند آن است که زندگی آهنگی آرام و با طمأنینه داشته باشد، از شتابزدگی و سرآسیمگی در اندیشه و رفتار بپرهیزد، به جهان پیرامون و انسانهای کنار و دور بنگرد، ببیندشان، از کانون توجه خود نراندشان.
مطالعه هم به چنین ریتم روان و نرمی نیازمند است. پرخواندن، بدون سنجیدن، بدون آزمودن، مطالعهای شریرانه است، و در آن هیچ خیر و خوبی نیست. خواندن بیامان، یعنی خود را زیر آوار افکار و ایدههای دیگران بردن و فرصت تأمل و نقد و نظر در آنها را از خود دریغ داشتن، سمّ مهلک است، و نه تنها از خواننده خردمندی فرزانه نمیسازد که بر بلاهت و حماقت او میافزاید. شوپنهاور به درستی میگفت: «مطالعهی بیوقفه و یکسره خواندن، بیگمان، مایهی ویرانی ذهن است، و فراتر از آن موجب میشود که سیستم ایدهها و شناخت خود ما کمال و تداوم پیوستهی خود را از دست بدهد، و در نتیجه ذهن ما را به دلخواه خود به تسخیر خود درآورَد و از آن انبانی از عقائد اجنبی و رنگارنگ بسازد.»
کسی میتواند فلسفه و ادبیات را بخواند، که بتواند «خوب بخواند»؛ خواندن بداند، و فرق میان «سرسریخوانی»، و خواندن تأملورزانه و اُنسجویانه را بشناسد.
وقتی مارسل پروست میگفت: «کتابهای مهم به نوعی زبان خارجی نوشته شدهاند»، به طرز خواندن آنها اشاره میکرد که با خواندنهای عادی تفاوت دارد؛ و چهبسا هر کتابی شکل خاصی از خواندن را اقتضا کند. ژیل دولوز، با خواندن خلاقانهی متون فیلسوفان پیشین، به خوبی دریافت که نوشتهی هر فیلسوفی ضربآهنگ خود را دارد، و در هر نوشتهای ضربآهنگهای زیر و بم و بلند و کوتاه بسیاری از پی هم میآیند. خواندن آنها تنها با درک لایهی لفظی معنای متن ممکن نیست، بلکه باید ریتم سخن نویسنده را حس کرد، و موسیقی سمضربههای اسب کلام او را خوب شنید که گاه چابک میتازد، و گاه آهسته، اما آهنگین، گام برمیدارد. خوانندهای که قادر به خواندنی اینچنین است، موسیقی متنی را که میخواند، میآفریند و با شنیدن آن متن را به شکل دیگر درمییابد.
آیا اصلاً کتاب خواندن خوب است؟: