به شیوهی کیان فتوحی
درباره این کتاب
قصهی تولد این رمان
خب، این جمله را قبلا از خیلیها شنیدهایم که میگویند زندگی شوخیبردار نیست. کافی است موقع پیچیدن توی یکی از فرعیها اشتباه کنی تا سر از یک اتوبان یک طرفه در بیاوری. اتوبانی که از همان لحظهی ورود میدانی که راه را اشتباه آمدهای ولی تا یک مسافت طولانی هیچ دوربرگردانی در کار نیست. پس مجبوری اذیت شوی و راه اشتباه را آنقدر ادامه بدهی تا وقتی برسی به یک بریدگی. آن وقت اگر زوری برایت مانده باشد برگردی راه آمده را...
سال ۸۶ به طور جدی شروع کردم به نوشتن یک رمان. دانشجو بودم آن سالها. سالهایی که تب کار داغ بود بین رفقایم. همهمان در این گیر و دار بودیم که حالا چه کار کنیم. هر کسی روی حساب دوست و آشنا و پارتی و سابقهی خانوادگیاش یک چیزی میگفت. یکی قرار بود برود فلان جا کارمند شود. یکی از ساخت و ساز حرف میزد. یکی میخواست کافیشاپ بزند. میگفت بیشتر جوانها با عشقشان میآیند توی کافه. آدم هم وقتی عشقش کنارش باشد راحت پول خرج میکند. حتی پیشنهادهای خیلی خاص هم میشنیدیم. مثلا ساندویچی زدن! با این توجیه که مردم برای شکمشان همیشه مجبورند پول خرج کنند. و حالا عجیب اینکه اینها همه دانشجویان رشتهی هنر بودند. ولی مطمئنا همهشان آنقدر عاقل بودند که برای دورنمای زندگیشان حرف از رمان و ادبیات و هیچ رشتهی هنری دیگری نزنند.
به قول رفقایم عین آدمهای بیکار نشستم و رمان نوشتم. این کار را هم نکردم که بگویم کارم خیلی درست است. این کار را کردم چون حس کردم واقعا هر کار دیگری برایم عذاب است. رمان هم نوشته شد. حالا به بعد باید از خانه میزدم بیرون؛ با یک رمان زیر بغلم. اینجا تازه اول خط بود انگار. حالا تو یک نویسنده کار اولی هستی. کی تو را میشناسد؟ چطور میخواهی بروی پیش ناشر بگویی، ببخشید آقا، من یک رمان دارم! چطور باید بهش بفهمانی که نباید بهت یک لبخند ماسیده تحویل بدهد و توی ذهنش تو را یک احمق فرض کند که عشق کتاب چاپ کردن داری؛ بدون آنکه هیچ ذهنیتی راجع به آن داشته باشی. خب کار سختی است. مخصوصا اینکه بدانی اینطور آماتوری وارد دفتر یک نشر شدن، با یک رمان شصت هفتاد هزار کلمهای زیر بغلت، صورت خوشی ندارد. این جوری فقط کار خودت را حرام میکنی. چون بیشتر از ده صفحه اول و ده صفحه آخر کارت خوانده نمیشود. هرقدر هم آنها آدمهای مثبتی باشند و در ظاهر بگویند کارت را مطالعه میکنند، کتابت میرود بین آن همه کتابی که شاید خیلی از این آدمهای عشق نویسنده شدن، برای دفاتر این ناشران میفرستند. حتی به ناشر هم حق میدهی که زیاد جدیات نگیرد. خب مگر آنها چقدر وقت دارند که کارهای ضعیف بخوانند! حالا باید یک راهی پیدا کنی. به این در و آن در میزنی. بالاخره یکی را راضی میکنی کتابت را درست بخواند. وقتی که خواند اوضاع کمی عوض میشود. کمی شخصیت میگیری. ناشرت آدم خوبی است. مثبت است. کارت را خوانده. از بعضی صحنههایش باهات حرف میزند. صحنههای خوبی را هم مثال میزند. میفهمی آدم حسابی است. هرچند که نشرش زیاد معروف نیست. ولی نشر محترمی است. بهت میگوید کارت خوب است. حالا فقط یک سؤال. میخواهی خودت هزینههای چاپش را بدهی؟ تو سکوت میکنی، بعد زل میزنی توی چشمهایش و میگویی حتی یک ریال هم حاضر نیستی برای چاپ شدن کتابت هزینه کنی. نه اینکه برایش ارزشی قائل نباشی. اصلا چون کتابت برایت احترام دارد این کار را نمیکنی. این کتاب یا خوب است که ناشر قبول میکند چاپش کند، یا یک جای کارش میلنگد. حالا هرجایش. یا نویسندهاش معروف نیست که ناشر بدون خواندن کتاب قرارداد را بنویسد و برای حقالزحمهاش چک بکشد یا اصلا خود رمان گیر فنی دارد، گیر محتوایی دارد. بالاخره یک مرگیش هست. به هر صورت کتابی که خودت بخواهی پول چاپ شدنش را بدهی سرنوشتش همان اتوبان یک طرفهای است که دوربرگردانش معلوم نیست کجاست. با ناشر صحبت کردم. نتیجهاش این که قبول کرد کتاب را خودش چاپ کند. تا اینجا بخش مهمی از کار بود. بخش مهمی از پروسهی چاپ یک رمان. تا اینجای کار فکر نمیکنم فرق چندانی بین کشورهای مختلف باشد. ولی بگذارید همینقدر راحت و کوتاه بگویم؛ طی کردن این پروسه سخت است. مخصوصا برای یک نویسندهی کار اولی که آدم خاصی هم سفارشش را نکرده. فقط خلاصه میگویم که آدم وقتی کار را به اینجا میرساند آن هم بدون هیچ کمکی، خسته میشود. در همه جای دنیا وقتی کار از این مرحله میگذرد حالا وقتش است که نویسنده یک نفسی بکشد. ولی اینجا که ما زندگی میکنیم ماجرا کمی فرق دارد. باز هم خلاصه میکنم. همینقدر بدانید که کتابم میرود ارشاد و بعد از یک سال معطلی مجوز نمیگیرد!
در فاصلهی سالهای ۸۷ تا ۸۹ به این فکر میکردم که افتادهام توی یک اتوبان یکطرفه. هیچ دوربرگردانی هم به نظر نمیرسید وجود داشته باشد. اتوبانی که واقعا تهش برایم نامعلوم بود. و خب معلوم است که آدم چقدر دلش میگیرد وقتی توی یک اتوبانی میافتد که هیچ ذهنیتی از آخرش ندارد و هی عقربههای ساعت جلوی چشمهایش میچرخند و هی عقربهی بنزینت میآید پائین و پائینتر. آنوقت دنبال یک دستآویز میگردی که خودت را از این یأس مطلق نجات بدهی. خوب که دورهایت را میزنی میبینی هیچی بهت حال نمیدهد. میبینی باز سر از نوشتن در آوردهای. ولی دیگر تنهایی نمیشود. اصلا همین که مینشینی پشت لپ تاپ و فکر میکنی حالا میخواهی شروع کنی به نوشتن، یک ردیف سؤالهای پدر و مادردار پیش چشمهایت شروع میکنند به رژه رفتن. داری برای که مینویسی؟ اصلا فوقش تو یک شاهکار نوشتی. فوقش تو دوباره به هر بدبختی زورت را جمع و جور کردی و یک ناشر معتبر را متقاعد کردی که کارت را جدی بخواند. فوقش او هم قبول کرد که چاپش کند. بعد میخواهی با ماجرای مجوز چه کار کنی؟ اصلا تو این همه انرژی را از کجا میخواهی بیاوری؟ چطور میخواهی با یک رمان دیگر که قرار است روی میزت خاک بخورد کنار بیایی؟ به یأس بعدش فکر کردهای؟ همان موقع بود که فهمیدم حالم هیچ خوب نیست. فهمیدم دیگر اینطور نمیشود ادامه داد. دیگر تنهایی نمیشود. یک چیزی، یک انرژیای باید باشد که هلت بدهد رو به جلو. این شد که برای فرار از آن فضای مأیوس تصمیم گرفتم یک فضای جمعی را تجربه کنم. دوستانی که دور هم جمع شدیم. دوستانی که به سلامت اخلاق حرفهای هم مطمئن بودیم. آنوقت شروع کردیم با هم به نوشتن. به هم امیدواری میدادیم. همدیگر را مطمئن میکردیم که کارهایمان دارد از آب در میآید. امید بیخودی نبود. همهمان واقعا کار میکردیم. خب موضوع مهم این بود که هم را قبول داشتیم. یعنی قرار نبود کسی چیزی را به دیگری ثابت کند. مهم این بود که از آن تنهایی مأیوس کننده آمده بودیم بیرون.
خب من هیچوقت خاطرهی خوبی از این جمعها نداشتهام. اصلا از این جمعهای هنری مخصوصا برای نوشتن هیچوقت خوشم نیامده. توی دوران دانشگاه این فضاها را از نزدیک دیده بودم. حرفهای تکراری. مباحث تئوری رنگ و رو رفتهای که خودت نسخههای اصلش را توی کتابهای مختلف خوانده بودی، حالا باید نسخه دسته دومش را از زبان آنها میشنیدی. بحثهای وقت گیر و انرژی گیر. بحثهای بدون ته که فقط خستگیاش برایت میماند. خروجیاش هم هیچ چیز نبود. هر کسی یک جورهایی سعی میکرد به طرف مقابل بفهماند که باسوادتر است. فضا بیمار بود. ولی اتفاق خوب فضای جمعی بود که این رمان را در آن نوشتم. فضایی که به هیچ وجه بیمار نبود. کسی چیزی را به کس دیگری نمیخواست ثابت کند. کسی نگران چیزی نبود. حاصلش هم یک انرژی بود که ریخت توی تنم. حاصلش روزی هشت تا ده ساعت کار کردن روی همین رمان بود. همین رمان به شیوهی کیان فتوحی که توی همین سایت قرار است بخوانید. حاصلش کمی امیدواری بود که این اتوبان لعنتی حتما یک استراحتگاه هم دارد.
بدون هیچ اغراقی موقع نوشتن این رمان بعد از مدتها داشتم زندگی را مزه میکردم.
رمان تمام میشود. هنوز خستگیِ پایانِ رمان قبلی توی تنت است. ولی به این کار جدید دل بستهای. خب حالا وقت این است که ببینی ته این یکی به کجا میرسد. این بار برای ناشر به هیچ وجه سختی نکشیدم. یک ناشر معتبر کار را که خواند خیلی زود قبول کرد چاپش کند. خب خوشحال بودم ولی نه آنقدر که باید. چون میدانستم این آخر کار نیست. باید کتاب برود برای مجوز. حالا باید منتظر میشدم. باید امیدوار میبودم. باید صبر میکردم. دیگر از جزئیات این صبر چیزی نمیگویم. فقط همینقدر بدانید که باز اتوبان میآید جلوی چشمهایت. باز راه بدون ته به نظرت میآید. باز سؤالهای بزرگ جلوی چشمهایت رژه میروند. باز به همه چیز شک میکنی. بعد برای محکم کردن خودت ترفندهایی پیدا میکنی. به خودت میگویی بیا با خودت رو راست باش. تو شاید خیلی کارها از دستت بربیاید. ولی اصلا آدرنالین خونت وقت انجام دادنشان ترشح نمیکند. کارهای دیگر افسردهات میکنند. میبرندت به سمت یک مرگ تدریجی. هر روز مردن به قیمت زنده ماندن هیچ حالی نمیدهد. همهاش زجر است. پس یا از این راه به نتیجه میرسی، یا میمیری. همیشه وقتی یک سرِ بازی به مردن وصل باشد هیچ ابهامی برای آدم نمیماند. فقط پلکهایت کمی خمار میشوند. فقط کمی تلخ میشوی. ولی نگرانی توی وجودت کمرنگ میشود...
جواب از ارشاد میآید. رمان مجوز نمیگیرد. حالا باز هم فقط یک راه برایت میماند. با صدای بلند به خودت بگویی یا تا ته این جاده میروی یا میمیری. با تکرار این حرف هربار آدم تلختری میشوی ولی دیگر هیچ اتفاقی تکانت نمیدهد.
بگذارید این نوشته را همین جا تمامش کنم. ولی قبل از آن دوست دارم بگویم که این اتوبان یک راه دارد. این خوب است که راهش اینقدر معلوم است. راهش صبر است و پیگیری. و این کار خیلی سخت است. صبر داشتن توی فضاهای تلخ و حفظ کردن خودت کار خیلی خیلی سختی است. اصلا آدمها راهشان معمولا همینجا از هم جدا میشود. تنها چیزی که توی این روزهای سخت به کارمان میآید حمایت است. حمایت ما از خودمان که یتیم شدهایم. خودمان باید به هم برسیم. باید سر پا نگه داریم هم را. منظورم صرفا اقتصادی نیست. بحث مهمتر روح و روانمان است که آسیب دیده. باید فضاهایی ایجاد کنیم که مال خودمان باشد. این فضاها حال روحمان را خوب میکند. الان وقت خیلی از حاشیهبازیها نیست. الان وقت کارهای مهمتری است. باید زور بزنیم زنده بمانیم. سر پا بمانیم. وگرنه هی کمرنگ میشویم. میرویم به سمت محو شدن. اندازهی امروز ادبیاتمان اندازهی همان آدمهای سلامتی است که واقعا توی این اتوبان حضور دارند. مسئلهشان ادبیات است. دارند برایش تاوان میدهند. هر کاری از دستشان برمیآید برایش میکنند. آدمهایی که دورنما دارند از کارشان. خب کمند این آدمها. ولی وجود ادبیات ما به اندازهی قوت زانوهای همین آدمهاست. به اندازهی عشق همین آدمها، به اندازهی باورشان. آدمهایی که میدانند دارند از سر عشق روی زندگیشان قمار میکنند. و البته که زندگیشان هم شوخیبردار نیست.
توضیحات ناشر
کیان دهه سی سالگیاش را پشت سر میگذارد. در یک شرکت تهیه و مونتاژ فیلم کار میکند. گاهی فیلمبردار عروسیهاست و گاهی فیلمهای غربی را برای پخش در ایران بیخطر میکند. در زندگیاش دست از پا خطا نکرده. با دختر همسایهشان که مادرش برایش خواستگاری کرده ازدواج کرده و حالا پسری پنج ساله به نام ماکان دارد. زندگی کیان از روزی تغییر میکند که او در جریان فیلمبرداری در یکی از عروسیها با دختری به نام ناهید آشنا میشود. اولین عدول کیان از زندگی چارچوبدار و خطکشیشدهاش آغاز فوران دردناک سالها سرکوب و تحمیق شدگیست. زندگی بی سر و صدای کیان در جریان این رابطه به هم میریزد و کیان آرام آرام در مقابل همه گذشتهاش؛ مادرش، پدرش، زنش، رئیسش و حتی معشوقه جدیدش میشورد. هادی معصوم دوست در رمانش تصویری از روابط انسانی پایتخت نشینها ارائه میدهد. او در به تصویر کشیدن بغضها و کینهها، میل به شورش و فرار و تسلیم که زاییده خشونت روابط قدرتی آدمهاست موفق عمل میکند. علاوه براین معصوم دوست در جریان روایت زندگی آدمهای داستانش به پارهای از مسائل جامعه امروز ایران میپردازد؛ اختلاف طبقاتی را به خوبی نشان میدهد، به تغییر آرام درک و فهم رایج از مسئله جنسیت میپردازد، نیم نگاهی میاندازد به معنا و تعریف زن سنتی و زن مدرن و بالاخره در روایت داستانش جایگاه دشنام و کارکرد آن را در زندگی پایتختنشینها به خوبی نشان میدهد. رمان در کنار نقاط قوتش که آن را خواندنی میکند نقاط ضعفی هم دارد. نویسنده در جمع و جور کردن پایان داستانش چندان موفق نیست. شخصیتهای مرفه داستانش بیش از اندازه در چارچوب کلیشههای رایج مانده و شورش قهرمان داستانش گاهی به شدت باورنکردنی میشود. رمان معصوم دوست با وجود ضعفهایش به عنوان اثر یک نویسنده جوان قابل تقدیر است. نوشته معصوم دوست دو ویژگی نویسندهاش را نشان میدهد: اول اینکه نویسنده روان و تمیز مینویسد و این نشان ممارست دائم نویسنده است و دوم اینکه نویسنده درک عمیقی از مردمش دارد و برای همین هم حرفی برای گفتن دارد. همین دو عامل کافیست که فکر کنیم چنین نویسندهای باید حمایت شود. باید بیشتر بنویسد و بیشتر خوانده شود.
این کتاب در تاریخ ۱ اسفند ماه ۱۳۹۱ (۱۹ فوریه ۲۰۱۳) منتشر شده است.
هادی معصوم دوست
متولد شصت و چهارم. مثل همه دهه شصتیها تا جایی که راه میداد خودم را انداختم توی دانشگاه تا همه چیز به تعویق بیفتد و بعد یک فرجی بشود. لیسانس گرافیک گرفتم و بعد فوق لیسانس ادبیات نمایشی. درسم که تمام شد دیدم هنوز فرجی نشده. فقط یکی دو تا رابطه عشقی شکست خورده و از این قصههای دهه شصتی و همه دهههای دیگر. رفتم سربازی و برگشتم.
سیزده چهارده ساله که بودم مثل بیشتر پسرها میخواستم فوتبالیست شوم. تخم نوشتن و فیلم و سینما را پدرم با فیلمهایی که به خانه می آورد، ناخواسته کاشت توی وجودم. تا …
بیشتر بخوانید
نظر شما درباره کتاب:
نظر شما ثبت شد و پس از بررسی مدیریت سایت منتشر خواهد شد.
-
31 دسامبر 2012، ساعت 20:52
-
2 ژانویه 2013، ساعت 12:20
-
2 ژانویه 2013، ساعت 18:32
-
4 فوریه 2013، ساعت 21:02
-
6 فوریه 2013، ساعت 11:05
-
6 فوریه 2013، ساعت 21:37
-
16 فوریه 2013، ساعت 20:02
-
18 فوریه 2013، ساعت 12:44
-
20 فوریه 2013، ساعت 7:14
-
20 فوریه 2013، ساعت 15:39
-
21 فوریه 2013، ساعت 16:16
-
21 فوریه 2013، ساعت 16:23
-
21 فوریه 2013، ساعت 17:17
-
22 فوریه 2013، ساعت 15:47
-
23 فوریه 2013، ساعت 3:08
-
23 فوریه 2013، ساعت 11:42
-
23 فوریه 2013، ساعت 15:01
-
23 فوریه 2013، ساعت 22:23
-
25 فوریه 2013، ساعت 18:10
-
3 مارس 2013، ساعت 13:41
-
12 مارس 2013، ساعت 9:59
-
12 مارس 2013، ساعت 12:21
-
15 مارس 2013، ساعت 9:17
-
15 مارس 2013، ساعت 11:12
-
1 آوریل 2013، ساعت 19:18
-
8 آوریل 2013، ساعت 21:04
-
2 مه 2013، ساعت 20:07
-
12 سپتامبر 2013، ساعت 9:41
-
20 سپتامبر 2013، ساعت 6:11
-
20 سپتامبر 2013، ساعت 9:15
-
8 اکتبر 2013، ساعت 9:58
-
18 دسامبر 2013، ساعت 3:18
-
18 دسامبر 2013، ساعت 10:22
-
9 ژانویه 2014، ساعت 21:39
-
30 ژانویه 2014، ساعت 6:29
-
30 ژانویه 2014، ساعت 10:26
-
1 فوریه 2014، ساعت 12:35
-
1 فوریه 2014، ساعت 15:09
-
16 مه 2014، ساعت 18:21
-
30 مه 2014، ساعت 10:34
-
7 سپتامبر 2016، ساعت 13:42
-
8 سپتامبر 2016، ساعت 9:35
-
8 سپتامبر 2016، ساعت 12:32
Somayeh Noroozi
[زنگ زدم به نويسنده. تبريك گفتم براي نوشتن همچين رماني، براي ساختن چنين شخصيت هايي، براي اشرافي كه به كارش داشته، براي پاكيزگي نثرش، براي بي نقص بودن داستاني كه خلق كرده، حتا براي پاياني كه من دوست نداشتم اما خوب از آب در آورده. براي همه ي اين ها تبريك گفتم بهش، اما آخر هر جمله ام تكرار كردم: متاسفم رفيق...]http://somayehnoroozi.blogfa.com/post-104.aspxM M
سلاممن میخوام تو این طرح ها شرکت کنم ولی متاسفانه هیچ کارت معتبری ندارممدیر نوگام
سلام دوست عزیز، اگر در داخل ایران هستید و دسترسی به کارت اعتباری ندارید و می خواهید از نوگام حمایت مالی کنید، میتوانید از شرکتهایی که پرداخت پی پال در ایران انجام میدهند استفاده کنید. جستجوی عبارت "پرداخت از طریق پی پال" در گوگل، لیستی از این شرکتها را در اختیار شما قرار میدهد.لیلا عطارچی
یعنی برای چاپ این کتاب چقدر حمایت لازم استadminister
خانم عطارچی عزیزتشکر از پیام شما. حمایت لازم برای چاپ کتاب به عمل آمده است و نسخه الکترونیک این کتاب به زودی روی سایت منتشر خواهد شد و به صورت رایگان قابل دانلود خواهد بود. از زمانی که هزینه انتشار یک کتاب در نوگام به صورت کامل تامین میشود، حداقل دوهفته زمان لازم است تا مراحل نهایی ویرایش و آمادهسازی کتاب انجام شود.با تشکرنوگاملیلا عطارچی
ممنون! بیصبرانه منتظر انتشار این کتاب هستمنیما
سخته از طریق پی پال و این طور کارهایی که دنگ و فنگ داره برای امثال تنبلانی چون من. نمی شه شماره حساب یا کارتی باشه تا هرچقدر که هر کس می تونه کمک کنه؟administer
نیمای عزیز سیستم نوگام از روی مدل کیک استارتر طراحی شده است و متاسفانه فعلا امکان تغییر روش پرداخت نیست. البته از طریق پیپل هم اگر به صورت میهمان پول را بپردازید و حساب کاربری نسازید، دردسر زیادی ندارد. سعی میکنیم روشهای دیگر پرداخت را نیز بررسی کنیم. سپاسنوگاماکبر
سلام، اول تشکر بابت این کار خوبتون، بعدش هم راجع به صفحه بندی کتاب هاتون، اگه میشه یه فایل پی دی اف مناسب چاپ روی کاغذ هم بذارین، فونت این فایل پی دی اف خیلی درشته و حاشیه ی مناسب برای صحافی ندارهعلی
کتاب را خواندم، بزرگترین سوالی که در ذهن من شکل گرفت این بود که این کتاب به چه دلیل مجوز چاپ نگرفته؟کیمیاگر
با عرض خستهنباشید خدمت دستاندرکاران امیدوارم کارتان رشد و توسعه یابد. پیشنهادی داشتم و آن هم اینکه اگر میشود فونت و ویرایش جداگانهای برای نسخه پیدیاف صورت گیرد چرا که خواندن نسخههای پیدیاف به دلیل کیفیت پایین فونتها کمی سخت میباشدموفق باشیدهومن
چرا مجوز ندادن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!administer
کیمیاگر عزیز، تشکر از توجه شما. لطف میکنی بگویی در چه دستگاهی (لپتاپ، تبلت یا...) فونت فایل پیدیاف کیفیت پایینی دارد؟ اگر احیانا یک اسکرین شات هم برای ما بفرستی ممنون خواهیم شد. سپاسنوگامzsh84
ba tashakorsreem
احمدمجتبی
ممنون از این کار قشنگ تونmeysam amini
رمان متوسطی بود در عین حال سرگزم کننده . شخصیت ها ، جز شخصیت اصلی و پدرش ، نه پیچش داشتند و نه جذابیت . کاراکترها به طور بی منطقی تغییر موضع و حال می دادند و نمی شد بهشون احساس نزدیکی کرد. درضمن بسیار پاکیزه و روان و خوش خوان نوشته شده . من یک روزه رمان رو خوندم ، ولی مطمئنا نمی تونم برای بار دوم بشینم پاش. خسته نباشی ، امیدوارم کار به کار و رمان به رمان بهتر بشی.حمید
سلام :دیروز تازه توی گوگل پلاس لینک دانلودو دیدم و امروز خوندمش...فقط میتونم بگم دست مریضاد...از شما هم بخاطر انتشارش ممنونم...امیدوارم قلم رسا و گیرای نویسنده در رقص و دستش به قلم و تنش سلامت باشه...بعد از چندین سال یه کتاب کامل خوندم و از خودم و شما و نویسنده بخاطر این ساعات پرخاطره ای که داشتم ممنونم...فقط تشکر از من برمیاد...پیروز و سرفراز باشید و هیچوقت منکوب نیروهای سرکوبگر و اقتدارگرا نباشید دوستان عزیزخودم
هنوز نخوندم اما امیدوارم رمان قشنگی باشهahmadi
نخوانده چی بگم که نگم بهترهمریم
دقیقاً به چه طریقی میشه دنلود کرد؟؟؟ من لینک دنلود را یا نمی بینم یا پیدا نمی کنم! : (administer
مریم جان لینک دانلود باید در باکس سبز رنگ بالای صفحه سمت چپ در دسترس باشد که متاسفانه در حال حاضر به علت یک مشکل فنی از دسترس خارج شده. به زودی مشکل رفع میشود و میتوانید کتاب را دانلود کنید. از این که نتوانستید کتاب را دریافت کنید پوزش میخواهیم. اگر با ایمیل [email protected] تماس بگیرید، میتوانیم به محض اصلاح سایت به شما اطلاع بدهیم. با سپاسنوگامحامد
چرا نمی شه دانلود کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟administer
حامد جان سلامبرای دانلود کردن به چه مشکلی برمیخوری؟ بخش دانلود را چک کردیم و در حال حاضر کار میکند. لطفا بگو دقیقا به چه ایرادی برمیخوری تا بتوانیم کمکات کنیم. میتوانی با ایمیل هم با ما تماس بگیری: [email protected]تشکرنوگامکمال
تبریک به نویسنده به خاطر خلق رمانی خوش خوان، تصویری، درونی و واقعیرضا
تبریکمرجان
سلام من خوشم اومد از سبک نوشته!تنها بدیش موضوع خیانت بود که خوب پردازش شده بود و به راحتی می تونست حرص آدمو دربیاره!قدیر بیات
بسیار عالی به امید موفقیت های هرچه بیشترمحمد
سلام اقا این ازکجا میشه دانلود کرد ما که هیچی ندیییییییییییییدیمadminister
محمد عزیز سلام در قسمت بالای صفحه سمت چپ، مستطیل سبز رنگی هست که نوشته شده دریافت کتاب. روی هرکدام از دو فایل PDF یا ePub اگر کلیک راست کنید و save link as را بزنید فایل دانلود میشود. PDF با کلیک مستقیم هم دانلود میشود.علی )(مهمان)
سلام و سپاس فراوان از این حرکت ارزشمند، فقط فکری به حال فیلتر احتمالی این وبسایت در ایران بکنید.رسول
بی نهایت سپاس به امید انتشار این رمان عالیویراستار نوگام
رسول عزیز٬ این رمان منتشر شده. برای دانلود نسخه PDF یا EPUB کتاب لطفا به بالای صفحه رجوع کنید و روی این دو گزینه کلیک کنید.میهمان
چند نكته چرا كيان دل باختهي ناهيد شد؟ چون خوشگل بود؟ خب خوشگل زياد پيدا ميشه تو دنيا.... حالا چرا ناهيد؟ چرا اين همه نفرت؟ به نظرم شدت نفرت با حدّت بلاهايي كه ديگران سرش آوردهاند همخواني ندارد، به خصوص در ارتباط با پدر راوي. آخر هم اين كه خسته نباشيد و قلمتان پر توان.هاله
کتاب خوبی نبود !ویراستار نوگام
هاله عزیزممنون از نظری که گذاشتی. اگر با جزییات بیشتر بگویی که چرا از کتاب راضی نبودی، نویسنده و دیگر دوستان هم میتوانند از آن استفاده کنند. با احترامویراستار نوگامHamed Azimi
بهترین سایت کتابی هست که تاحالا دیدم ...همیشه موفق باشید ...در رابطه به شاعرا هم کتاب بذارید ...ممنونویراستار نوگام
آقای عظیمی عزیز سلام تشکر از پیامتون. نوگام تا اینجا دو مجموعه شعر منتشر کرده. بین کتابهای منتشر شده میتونید پیداشون کنید و مطالعه کنین. تشکرنوگاممهدی عطارچی
دستت درد نکنه. من که خوشم اومد اگرچه یه مواقعی می رفت که باور پذر نشه.رمان خوبی بود.مريم
نوشته خيلى عالى و تميز بود اما موضوعش رو اصلا دوست نداشتم ، چرا اينقدر راحت موضوع خيانت رو توجيه كرده.... اين چه جور ادميه ديگه!!! نه از مهمونى خوشش مياد نه حرف زدن نه لباس خوب پوشيدن نه حرف زدن زن زيباش نه بچه ش!!! بهتر بود ميرفت دكتر افسردگى شديد داشت!!!محمدرضا
سلامکتابو دوست داشتم و دو روزه خوندمش و یه سری نقد دارم بهشسایت خیلی خوبه و من زیاد استفاده کردم ولی به نظرم اگه جایی بود که می شد مخاطب نظرات نویسنده باشه نه ادمین سایت تا بشه هم نقد کرد تا اگه دوست داشت جواب بده هم در مورد اثر ازش سوال پرسید خیلی بهتر می شد.نوگام
محمدرضای عزیز، نویسنده کتاب هم این صفحه را مطالعه میکند و اگر نیاز به پاسخ باشد حتما پاسخ میدهد.محمدرضا
به نظرم داستان کتاب ( خیانت بر اساس عقده های درونی)داستان سطح پایینی هست و نویسنده ای با همچین قلم روونی دغدغه های بزرگتریو می تونه به چالش بکشه ولی تو همین داستان هم یه جاهایی از ترس اینکه نتونه جمع کنه وارد جزییات یه سری روابط شخصیت اصلی نشده یا یه سری از شخصیتا صد در صد شناخته نمی شن شاید جوابش این باشه که خود شخصیت اصلیم یه سری از اطرافیانش براش گنگ هستن یا مازوخیسم گونه دلش می خواد گنگ بمونن ولی خب مثلا شخصیت ناهید باید بازتر می شد تا ما با اتفاقای انتهای داستان همذاتپنداری کنیم در کل روونیه کتاب باعث سرگرمی می شد ولی داستان ، داستان قابل تاملی نبود .ااز ادمین سایت هم ممنونم بخاطر جواب دادنسایتیه که واقعا دوست دارم و به همه معرفی می کنم