هنگامه محمدی
متولد شمال، شهر بارانهای نقرهای و جنگلهای سرسبز.
از ابتداییترین زمانی که به یاد دارم مدهوش اسرار کتاب بودهام. همیشه تفاوتهای مشهودی با همسن و سالان خود داشتم. از رفتار تا علاقهمندیها و… همیشه از این تفاوتها رنج میبردم و سعی میکردم به گوشهای خلوت پناه ببرم و غرق در لذت خواندن شوم. کتابها مرا از همهی درد و رنجها و سردیها و تاریکیها و افسوسها جدا میکردند و به دنیایی شگفت میبردند. اما کمکم فهمیدم تفاوت چیز بدی نیست و چه بسا خوب است. القصه همیشه در آرزوی قلم به دست گرفتن بودم و از کودکی داستانهای پراکنده و گاه ناتمامی مینوشتم. تخیل یکی از ابزارهایی است که ذهن مرا با خود میبرد. همیشه از هر گوشه کناری داستانی یا کاراکتری میآمد و در تخیلم جان میگرفت. خیلیهایشان هنوز مثل بادبادکی رها در ذهنم به هر سو شناورند و هنوز داستان نشدهاند. قصه گفتن از خود رشتهای طویل است اما خلاصهاش این که بیشتر از یک سال است همه چیز را رها کردهام و با یک کوله سفر میکنم تا داستانهای بیشتری ببینم و بشنوم و خودم را در کتاب زندگی کشف کنم و بشناسم.