م. عباسی

م. عباسی

از سر ِ آبخیز ِ باغستان تا پشت زعفران‌زار قرمز می‌زد و اهالی مهيای چيدن زرشك می‌شدند، سپیده‌دمی كه من به دنيا آمدم. كودكی و نوجوانی‌ام در خانواده‌ای شلوغ و تا حدودی متفاوت با هم دوره‌ای‌هايم گذشت و البته سرتاسر آكنده از ماجراها و حوادثی كه بعدها آبشخور قصه‌هایم شد. کلاس دوم راهنمایی بودم که در صف صبحگاهی گفتند مسابقه‌ی خاطره‌نویسی داریم. نوشتم و روز بعد معلم ریاضی‌مان صدایم کرد، توی دفتر مدرسه خط‌هایی از خاطره‌ام را خواند و از آن به بعد شدم «آقای نویسنده»! چند سال بعد با دوستم – پیمان- در دبيرستان و در محضر دبير دوست داشتنی ادبياتمان با شعر معاصر خو گرفتیم و فراتر از نيما و سهراب ِ كتابهای درسی با فروغ و سپس شاملو آشنا شدم... از آن سال‌ها (۷۶-۷۷) تا به امروز دغدغه‌ی ادبیات دارم. گاهی می‌خوانم و گاهی می‌نویسم!

کتاب‌ها

شاهد بیاورید و کمی هم شیراز

شاهد بیاورید و کمی هم شیراز

 آن شب دنبال ِ چیزی دیگری بودم که لینکِ نشر نوگام را دیدم، عین یک مهمان ناخوانده! مَنش و روش «نشر الکترونیکی» را بسیار پسندیدم …