آشکار و نهان یولسیز: داستان یک ترجمه (۲)
آشکار و نهان یولسیز: داستان یک ترجمه
با فریتز از ایستگاه اصلی زوریخ تاکسی گرفتیم به سمت محل اقامتم که از قبل با کمک خود اعضای بنیاد جویس رزرو شده بود. هوا آفتابی بود و بیش از ده درجه از تورنتو گرمتر و آنقدر مطبوع که مجبور شدم لایهی تویی پالتویم را درآورم. وقتی به اقامتگاهم رسیدیم دیدم فریتز دارد محتویات کیف سیاه در دستش را خالی میکند. پر بود از مواد غذایی: پنیر، کره، قهوه، نان، شکلات، شیر و بیسکویت. آنها را در یخچال کوچکی که در اتاقم بود گذاشت و گفت: «چند چیزی که لازم داری بردار با هم برویم به خانهی من، به همراه لپتاپت.»
عصر دلگیر یکشنبه بود و دلش نمیخواست در ساعات آغازین ورودم تنها بمانم. دو خط اتوبوس سوار شدیم. در جایجای شهر خاطرههایی از حضور جویس برایم گفت و بر نشانهها و ردپاهای او انگشت گذاشت. هتلی که جویس با خانوادهاش مدتی در آن اقامت داشته، پارکی که در آن قدم میزده، و بانکی که در آن سپردهای داشته... در این مسیر، جایی هم به دبیرستانی رسیدیم که خود فریتز در آن دیپلم گرفته بود. نشانم داد و پرسید، «اینجا باید چکار کنی؟» گیج شدم. نمیدانستم. طبع شوخ فریتز را میشناختم ولی آنقدر جدی پرسیده بود که وادار شدم جوابی پیدا کنم. وقتی دید پاسخی ندارم گفت، «در برابرش باید زانو بزنی.» و ریز ریز خندید و ریز ریز خندیدیم...
وقتی به بخشهای خلوتتر شهر رسیدیم و صدای یکنواخت چرخهای اتوبوس میخواست چشمانش را با خواب خوش عصرگاهی گره بزند، تکانی به خود داد و پرسید، «راستی کلمههای مهجور را چطور ترجمه میکنی؟» (همیشه فکر میکنم فریتز سن کهنسال را زیستن در دنیای جویس زنده و سرحال نگه میدارد.) گفتم، «تا آنجا که میشود میگردم و با کلمهی مهجور جایگزین میکنم.» گفت، «مثلاً wat...» این کلمهی مهجور یعنی خرگوش. گفتم، «خوشبختانه در فارسی برایش کلمهای مهجور داریم. و آن ارنب است.» لبخندی از خوشحالی روی لبانش نقش بست. با خود فکر کردم اما ما را به خواندن متون سختخوان عادت ندادهاند، شاید به این دلیل که در بیشتر موارد متون سخت را هم برایمان به زبانی «روان و سلیس» ترجمه کردهاند، تمام دستاندازهایش را با چکشی صاف کرده و اثری صیقلخورده مثل راحتالحلقوم تحویلمان دادهاند که البته چنین متنی میتواند به همان شیرینی راحتالحلقوم هم باشد، اما ما را از تلاش برای عبور از دستاندازها و موانعی که نویسنده بهعمد در متن گذاشته محروم کردهاند و نیز از لذت کشف. جویس در این رمانش، از متون شکسپیر نقلقولهای بسیار آورده است. به فریتز گفتم، گاهی برای ترجمهی عبارات شکسپیری به ترجمههای موجود از شکسپیر در زبان فارسی (آنهایی که توانستهام تهیه کنم) مراجعه میکنم ولی متاسفانه تقریباً خیلی از آنها آزاد ترجمه شدهاند و بارها اتفاق افتاده که عین کلمهی مورد نیازم را نمییابم. ترجمهها بهمراتب از اصل نمایشنامهها روانتر و سادهترند. درواقع، یک وجه از آن، که زبان شکسپیر است، از دست رفته است. فریتز با نگرانی گفت: «اما با یولسیز نمیشود چنین برخوردی کرد.» گفتم، «تلاش من این بوده و هست که در ترجمهی یولسیز به این اصل مهم توجه کنم و زبان و سبک نویسنده را منتقل کنم. مثلا وقتی جویس میگوید: «نگاهش از ریشِ پریش به کلهی ایرادگیر چرخید.» خیلی آسان میتوانستم بنویسم: «نگاهش را از صورت ریشوی مضطرب به کلهی مرد ایرادگیر چرخاند.» هم از جناس کلام آسان رد میشدم و بر خود هیچ زحمتی تحمیل نمیکردم تا جناس آوایی موجود در متن را منتقل کنم و هم خواننده از خواندن متنی «روان و سلیس» و بدون دستانداز خوشحال بود. با هیجان گفت، «خود جویس به خوانندهاش فکر نکرده و به نظر میآید که برایش مهم بوده که خواننده برای درک متن تلاش کند. حتا در جاهایی که متن سادهتر است پیچیدگیهایی دارد مثلاً آنجا که دربارهی علاقهی بلوم به قلوه حرف میزند، میدانی کلمهی شاش باید کجای جمله قرار بگیرد؟ باید برود آخر جمله. چون جویس قصد دارد خواننده را منتظر بگذارد و بخواهد بداند بلوم دوست دارد طعم محسوس چه چیزی را به کامش بنشاند و وقتی ببیند شاش است شگفتزده شود.» این جمله در فصل چهارم آمده و همان موقع جلد اول در دست چاپ بود، فردایش به ناشرم پیام دادم که این جمله را تغییر بدهد و بنویسد:
«بیش از همه، قلوهی گوسفندی کبابشدهای را دوست داشت که بنشاند به کامش طعم محسوسی از بوی خفیف شاش.»
ستون «آشکار و نهان یولسیز: داستان یک ترجمه»، یادداشتهایی است به قلم اکرم پدرامنیا پیرامون سفر پرفرازونشیب ترجمه یولسیز -رمان مشهور جیمز جویس- به فارسی که در وبلاگ نوگام منتشر میشوند.
آشکار و نهان یولسیز: داستان یک ترجمه (۲):