آشکار و نهان یولسیز: داستان یک ترجمه (۴)
آشکار و نهان یولسیز: داستان یک ترجمه
فریتز من را سر میزی نشاند که دو بشقاب و قاشق و چنگال با دستمالسفرههای مرتب، چند نوع زیتون، سُس و پنیرهای سوئيسی متنوع روی آن بود. کاسهای تا نیمه از سالاد هم در کنارش. همینکه نشستم کتابی به دستم داد دربارهی مشکلات ترجمهی آثار جویس. کتابی سراسر پرسش و پاسخ. پرسشها را دو نفر از استادان ترجمهی آثار جویس از خود فریتز پرسیده بودند. گفت، «ورقی بزن تا شام را آماده کنم.»
از آن لبخندهای همیشگیاش را زد و گفت، «اما زیاد وقتت را روی آن هدر نده.» (داستان این کتاب را در بخشهای آینده خواهم نوشت.) پس از بیست دقیقه، شام را در کاسهای چوبی آورد: نوعی پاستای شکمپر. کمی برای من کشید و کمی برای خودش.
پرسیدم، «راستی فریتز، شما خود جویس را ندیدهاید؟»
گفت، «نه. این افتخار را به او ندادم.»
بعد از یک ریزخندهی دیگر گفت، «در زمان حیاتش خیلی جوان بودم و هنوز به دنیای جویس وارد نشده بودم.»
بعد ماجرای ورودش به دنیای جویسشناسان را تعریف کرد و گفت، «اما با فرنک باجن، نزدیکترین دوست جویس بارها دیدار کردهام.» احساس کردم در دو در میانی جویس ایستادهام. بعد گفت، «و البته نوهاش را دیدهام. موجودی بسیار عجیب.» انگار چیزی یادش آمده باشد، حرف خودش را قطع کرد و گفت، «یک روز جُرج راسل به ویلیام باتلر ییتسِ شاعر میگوید که میخواهم جوانی را ببینم به نام جویس. پسری بینهایت باهوش که بیشتر متعلق به دارودستهی توست تا من، و بیش و بیشتر متعلق به خودش است تا هر کس دیگر.» گفت، «نوهاش آنقدر عجیبوغریب است که حتا متعلق به خودش هم نیست! نیمی از آثار دستنوشته و کارتپستالها و نامهها و مدارک دیگر جویس دست اوست و از همه پنهانش کرده. نه حاضر است منتشر کند و نه حتا به بنیاد جیمز جویس بفروشد. میگوید همه را نابود خواهم کرد.»
کمی پنیر رندهشده را روی پاستاها ریختم و قطعهای از آن را در دهانم گذاشتم. از راه دور آمده بودم و اشتهای زیادی برای خوردن نداشتم. بیشتر تشنهی شنیدن بودم. احساس میکردم روبهروی دریچهای ایستادهام گشوده به دنیای جویس، به صد سال پیش. حتا صدای زنگ اسبهای گاریکش در گوشم میپیچید که البته از گاوهای دامنههای آلپ بود. آسمان که تاریکتر میشد حس میکردم خود جویس روبهرویم نشسته و این حس هیجانم را بیشتر میکرد و اشتهایم را کمتر. فریتز متوجه شد. پرسید، «غذا را دوست نداری؟ نکند مثل بلوم حالت بههم میخورد؟» قاهقاه خندیدیم. گفت: «میدانی که جویس در ساختن صحنههای مشمئزکننده خیلی توانمند است.»
گفتم، «از همان ورودی رستوران برتن بوی گند خونابه و سبزیجات نفس بلوم را میگیرد، و بعد هم مردی را میبینیم که غضروف نیمهجویده را روی بشقابش تف میکند. حالا اگر طرف دندان عملیاش را درمیآورد و غضروف و چربیهای چسبیده به دندانهایش را میلیسید دیگر اشمئزاز و دلزدگی را به اوج میرساند.»
با قهقههی کوتاهی که دیگر از او ندیدم گفت، «مثل اینکه تو هم خوب بلدی حال آدم را به هم بزنی!»
ستون «آشکار و نهان یولسیز: داستان یک ترجمه»، یادداشتهایی است به قلم اکرم پدرامنیا پیرامون سفر پرفرازونشیب ترجمه یولسیز -رمان مشهور جیمز جویس- به فارسی که در وبلاگ نوگام منتشر میشوند.
*تصویر از کامران بهروز
آشکار و نهان یولسیز: داستان یک ترجمه (۴):