آشکار و نهان یولسیز: داستان یک ترجمه (۷)
آشکار و نهان یولسیز: داستان یک ترجمه
مثل خیلیها، در ثبت و بهخاطر آوردن تصاویر آدمها حافظهای قوی دارم، اما اسمها گرایش شدیدی به پریدن و فراموش شدن دارند.
شنبه بود و تنها کسی بودم که به بنیاد رفته بودم. نزدیک ظهر شد و اگر آواز مکرر قمریها، مثل «صدای امواج برای ساحلنشینان، دیگر شنیده نمیشد،» سکوت زوریخ، احساس غربت و دوری از خانه را در آن روزهای آغاز نوروز عمیقتر میکرد، اما قمریها هم حس غربت در غربت را تداعی میکردند از بس مثل یاکریمهای روی ناودانها و پشت پنجرههای تهران میخواندند. آمدم بساطم را جمع کنم بروم که تقتق کفشها و صدای سنگین و استوار پاهایی (مردانه؟) از راه پلهها سر جایم نشاندم. خانم بلندقامتی وارد شد. با اولین تصویر خام و کوتاهی که از رخ - نیمرخ او به مغزم فرستادم، پاسخ رسید که «شناختمش، اما اسمش را بهخاطر نمیآورم.» حتا یادم بود که سال پیش در کلاسهای دانشگاه کالج دابلن دیده بودمش.
هر بار که او با صدای بلند و کلفتش اسمم را میگفت، با نیروی بیشتر به ذهنم حمله میبردم تا اسمش را بهیاد بیاورم، اما انگار بیشتر قفل میکردم تا اینکه گفت، «پیش از حرکت از دابلن، به دیدن پروفسور اَن فوگرتی (رئیس دپارتمان ادبیات کالج دابلن) رفتم. بیدرنگ یادم آمد که اسم او هم اَن بود، نه، اَنماریا. اَن فوگرتی سلام رسانده بود. گفتم، سلام برسان و بگو، آن سفر گروهی به برج مارتلو، مکان بخش اول یولسیز، یکی از زیباترین خاطرات من است.
ژوئیهی ۲۰۱۸ بود و پایان ترم تابستانی دانشگاه دابلن. سخنرانها و دانشجویان را به دیدار از مکانهای مهم یولسیز و مسیر پیادهروی بلوم دعوت کرده بودند. ده نفری بودیم که سوار قطار دابلن به سندیمونت شدیم. من و اَن فوگرتی کنار هم نشستیم. اول از قفسهی کتابهای نخواندهاش گفت و اینکه کار با آثار جویس خورهی وقت است، و بعد از اینکه «هیچکس خود جویس را در حال کتاب خواندن ندیده، ولی تمام آثار قبل از خود و معاصرش را خوانده بود، کی؟ معلوم نیست، آن هم با وجود لوچیا، دختری که اسکیزوفرنیا داشت.» و بخش بزرگی از زندگی پرتنش جویس را اشغال کرده بود.
سرش را از خلیج آبی و آرام دابلن که در تمام مسیر همراه ما بود، برگرداند و گفت: «لوچیا عاشق پدرش بود و او را فقط برای خود میخواست تا آنجا که حتا روز تولد جویس هم از همصحبتی پدرش با دیگران اذیت میشد.
پس سیم تلفن را با قیچی میبُرد تا هیچکس برای گفتن یک تبریک خشک و خالی هم پدرش را از او نگیرد. اما مادرش جشن کوچکی تدارک میبیند و چند نفر از دوستان خیلی نزدیک را دعوت میکند. لوچیا برای انتقام از مادر، وسط مهمانی صندلیای را بلند میکند و بهسمت او پرتاب میکند...» انماریا گفت، «پس برویم ناهار؟» فکر کردم حتما قبل از این چیزی گفته و من هم پاسخی دادهام وقتی روی صندلی قطار دابلن به سندیمونت، کنار اَن فوگرتی نشسته بودم.
*تصویر لوچیا جویس
ستون «آشکار و نهان یولسیز: داستان یک ترجمه»، یادداشتهایی است به قلم اکرم پدرامنیا پیرامون سفر پرفرازونشیب ترجمه یولسیز -رمان مشهور جیمز جویس- به فارسی که در وبلاگ نوگام منتشر میشوند.
آشکار و نهان یولسیز - بخش چهارم
آشکار و نهان یولسیز - بخش پنجم
آشکار و نهان یولسیز: داستان یک ترجمه (۷):